نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

شما می‌دانید که بخت چیست؟ من توضیح می‌دهم. بخت یا همان شانس چیزی است که بعضی وقت‌ها در خانه‌ی آدم را می‌زند. به بعضی‌ها بیشتر رو می‌آورد و به بعضی‌ها کمتر ولی در هر صورت بالاخره به هر کسی حداقل یک بار سر می‌زند.
بعضی‌ها از اول زندگی خوش‌شانس هستند. مثلاً بچه‌ای که در یک خانواده‌ی خوب و خوش اخلاق و یا در یک خانواده ثروتمند به دنیا می‌آید.
بعضی‌ها از اولش بدشانس هستند و در خانواده‌های بد یا در خانواده‌های فقیر به دنیا می‌آیند. اما در هر صورت همه‌ی آدم‌ها می‌توانند خوشبخت شوند، چون برای یک بار هم که شده بخت به آنها رو می‌آورد. فقط آنها باید زرنگ باشند و از این موقعیت به خوبی استفاده کنند. مثل نیوتن که یک بار زیر درخت سیب نشسته بود و یکدفعه یک سیب از روی شاخه به پایین می‌افتد و او قانون جاذبه را کشف می‌کند و معروف و بزرگ می‌شود. بخت هر آدمی یک جایی است که خودش نمی‌داند اما نباید بی‌کار بنشیند بلکه باید بگردد تا بالاخره آن را پیدا کند.
مرد فقیری بود که شغلش خراطی بود. او بیشتر کارش این بود که برای چترها دسته‌ی چوبی می‌ساخت. این مرد درآمد خیلی کمی داشت. از اول که به دنیا آمده بود در یک خانواده‌ی فقیر و ندار زندگی می‌کرد و حالا هم که ازدواج کرده بود و صاحب چند بچه شده بود، حال و روزش همان‌طور بود.
این مرد همیشه توی دلش می‌گفت که من آدم بدبختی هستم اما خبر نداشت که بختش نزدیک او به انتظارش نشسته است. جایی که مرد و خانواده‌اش زندگی می‌کردند، دور و ورش پر از درخت و گل و گیاه بود. یک درخت گلابی هم کنار خانه‌ی آنها بود که هیچ وقت میوه نداده بود.
یک شب، توفان سختی آمد. و توفان آن‌قدر شدید بود که یک کالسکه را در جاده چپ کرده بود و داخل یک دره انداخته بود. موقع توفان یکی از شاخه‌های درخت گلابی هم شکست و روی خاک‌ها افتاد. مرد خراط، شاخه را برداشت و به کارگاهش برد و از روی بی‌کاری چند تکه‌اش کرد و با یک تکه‌ی آن، یک گلابی درست کرد. خودش از کار خودش خوشش آمد و چند گلابی قد و نیم‌قد دیگر هم درست کرد که کوچک‌ترین آنها اندازه‌ی یک بند انگشت بود. او آنها را به بچه‌هایش داد تا با آنها بازی کنند.

مرد خراط و خانواده‌اش فقط یک چتر داشتند و هر وقت که آن چتر خراب می‌شد آنها خیلی ناراحت می‌شدند چون در کشوری زندگی می‌کردند که همیشه باران می‌آمد و به چتر احتیاج زیادی داشتند. همه‌ی چترها یک دکمه دارند که وقتی می‌خواهند آن را جمع کنند، دکمه‌ی آن را می‌بندند. اتفاقاً یک روز دکمه‌ی چتر آنها کنده شده بود. این اتفاق برای خیلی‌ها می‌افتاد. او هرچه توی خانه را گشت دکمه را پیدا نکرد اما وقتی چشمش به آن گلابی کوچک چوبی که اندازه‌ی یک بند انگشت بود افتاد فکری به نظرش رسید. او می‌خواست که آن را به جای دکمه به کار ببرد.

پس او گلابی کوچولو را برد و رویش کار کرد تا از آن یک دکمه‌ی چتر خوب ساخت. و این دکمه از آن دکمه‌های ضعیفی که زود کنده می‌شدند خیلی خیلی بهتر بود.
دفعه‌ی بعد که مرد سفارش چتر گرفت، این دکمه‌های گلابی شکل را به چترها نصب کرد که هم زیباتر بودند و هم محکم‌تر. همه از آن چترهای جدید خوششان آمده بود و فقط از آن نوع چتر می‌خریدند. خبر این نوع چتر به کشورهای دیگر هم رسید تا این که از تمام نقاط جهان به مرد خراط سفارش چتر می‌دادند.
حالا دیگر سر مرد خراط حسابی شلوغ شده بود و کارخانه‌ای زده بود و کارگرهای زیادی زیر دستش کار می‌کردند. او فهمیده بود که خدا بختش را در یک درخت گلابی بدون میوه گذاشته بود، به همین خاطر همیشه از خدا ممنون بود و از او تشکر می‌کرد.
من هم که حالا دارم برای شما داستان می‌نویسم خیلی خوشبختم چون من هم فهمیدم که بختم توی داستان گفتن برای شماست. حالا همین که می‌فهمم یک داستان من شما را سرگرم کرده و از آن خوش‌تان آمده خیلی خوشحال می‌شوم و این برای من از همه‌ی ثروت‌های عالم ارزشمندتر است.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم